شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۷


امروز
نمي دانم ...
بگويم دلتنگم...
بگويم دلگيرم ...
يا ...
يا اصلاً هرچه كه الان هستم و نيستم...
هر چه كه هست مي دانم امروز خودم نيستم
هميشه در بدترين لحظات نيرويي بود كه مي توانستم افسار اين اسب ابلق سركش را به دست بگيرم
با يك چشم بر هم گذاشتن، ابي بود كه بر روي آتش خودم مي ريختم
و بعد در ميان خاكستري گرم كه از خودم به جاي مي گذاشتم
محكم تر از پيش قدم بر مي داشتم
اما امروز...
اي كاش اين حس مرا رها مي كرد
ميان زمين و آسمان
انگار جايي نيست كه پايم را بگذارم و نيفتم.
ميان اين سرگرداني و دلشوره
دليل اينهمه اميد را نمي فهمم كه در اين اكنون چند رنگ بي رحمانه به جانم افتاده...
امروز...
امروز ...
امروز خودم نيستم.